آن حضرت رهسپار شد، و من نيز به خانه فاطمه عليها السّلام رفتم و ما ساعتى در منزل به واسطه فرزندانمان حسن و حسين مسرور و خشنود و سرگرم بوديم. سپس من بنا بر رسم هميشگى برخاسته و رهسپار منزل عائشه شدم، درب را زدم، عائشه گفت:
كيست؟ گفتم: منم علىّ. عائشه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله خوابيده است. من برگشتم.
سپس گفتم: چطور مىشود پيامبر در اين موقع كه عايشه در خانه حاضر و بيدار است خواب باشد؟! پس بازگشته و درب خانه را زدم، عايشه گفت: كيست؟ گفتم: منم علىّ.
گفت: پيامبر مشغول كارى است. من بازگشتم و از زدن درب در اين بار بسى شرمنده شدم
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج1، ص: 428
ولى در عين حال حسّ كردم كه قلبم گرفته شده و بىطاقت و بىصبر گشته و توان دورى و جدايى را ندارم، اين دفعه نيز بىاختيار برگشته، و باز درب را بشدّت زدم. عايشه گفت: كيست؟ گفتم: منم علىّ. در اين هنگام صداى مبارك رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله را شنيدم كه به عايشه فرمود: اى عايشه درب را باز كن. عايشه درب را باز كرد و من وارد شدم.
آن حضرت فرمود: اى أبو الحسن بنشين! من برايت بگويم در چه حالى بودم، يا تو ميگويى چرا دير كردى؟! گفتم: اى رسول خدا! شما بفرماييد كه سخن شما نيكوتر است.
فرمود: اى أبو الحسن! من با حالت گرسنگى از تو جدا شدم، وقتى وارد خانه عايشه شدم و در آنجا نيز چيزى براى خوردن نبود، دست خود را به دعا بلند كرده و از خداوند طلب طعام نمودم. پس جبرئيل حاضر شده و با او اين مرغ بود، و او انگشت خود را در حضور من روى مرغ گذاشته و گفت: خداوند متعال به من وحى فرموده كه اين مرغ را كه از بهترين غذاهاى بهشت است گرفته و نزد شما آرم. پس من نيز خداوند را بسيار حمد و ستايش نمودم. و جبرئيل از نزد من عروج كرد، و من دستهاى خود را به دعا بلند كرده و عرض كردم: پروردگارا! بندهاى را كه تو را دوست مىدارد و تو نيز او را دوست مىدارى
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج1، ص: 429
در سر اين طعام حاضر فرما تا از اين غذا بخورد. پس از اين دعا مقدارى صبر كرده و اثرى نديديم، در مرتبه دوم دست بدعا برداشته و همان را گفتم، اين دفعه صداى زدن درب تو را شنيدم، و به عايشه گفتم: درب را باز كن تا علىّ وارد خانه شود، و حمد خداى را بجاى آوردم، و مسرور شدم كه تو محبّ خدا و رسول او بوده و هم محبوب خدا و رسول او هستى!. پس از اين غذا بخور، اى علىّ. حضرت علىّ افزود: چون من و پيامبر آن مرغ را خورديم به من فرمود: اى علىّ تو جريان خود را بگو. عرض كردم: اى رسول خدا، از وقتى از شما جدا شدم من و فاطمه و حسن و حسين خوشحال بوديم، سپس برخاسته و قصد شما را نمودم
نظرات شما عزیزان: